خاطرات عشق

ساخت وبلاگ
منم که هجو نگویم بجز خواطر خود را که خاطرم نفسی عقل گشت و گاه جنون شد مرا درونه تو شهری جدا شمر به سر خود به آب و گل نشد آن شهر من به کن فیکون شد سخن ندارم با نیک و بد من از بیرون که آن چه کرد و کجا رفت و این ز وسوسه چون شد خموش کن که هجا را به خود کشد دل نادان همیشه بود نظرهای کژنگر نه کنون شد 907 مده به دست فراقت دل مرا که نشاید مکش تو کشته خود را مکن بتا که نشاید مرا به لطف گزیدی چرا ز من برمیدی ایا نموده وفاها مکن جفا که نشاید بداد خازن لطفت مرا قبای سعادت برون مکن ز تن من چنین قبا که نشاید مثال دل همه رویی قفا نباشد دل را ز ما تو روی مگردان مده قفا که نشاید حدیث وصل تو گفتم بگفت لطف تو کآری ز بعد گفتن آری مگو چرا که نشاید تو کان قند و نباتی نبات تلخ نگوید مگوی تلخ سخن ها به روی ما که نشاید بیار آن سخنانی که هر یکیست چو جانی نهان مکن تو در این شب چراغ را که نشاید غمت که کاهش تن شد نه در تنست نه بیرون غم آتشیست نه در جا مگو کجا که نشاید دلم ز عالم بی چون خیالت از دل از آن سو میان این دو مسافر مکن جدا که نشاید مبند آن در خانه به صوفیان نظری کن مخور به رنج به تنها بگو صلا که نشاید دلا بخسب ز فکرت که فکر دام دل آمد مرو بجز که مجرد بر خدا که نشاید 908 چو درد گیرد دندان تو عدو گردد زبان تو به طبیبی بگرد او گردد یکی کدو ز کدوها اگر شکست آرد شکسته بند همه گرد آن کدو گردد ز صد سبو چو سبوی سبوگری برد آب همیشه خاطر او گرد آن سبو گردد شکستگان تویم ای حبیب و نیست عجب تو پادشاهی و لطف تو بنده جو گردد به قند لطف تو کاین لطف ها غلام ویند که زهر از او چو شکر خوب و خوب خو گردد اگر حلاوت لاحول تو به دیو رسد فرشته خو شود آن دیو و ماه رو گردد عنایتت گنهی را نظر کند به رضا چو طاعت آن گنه از دل گناه شو گردد پلید پاک شود مرده زنده مار عصا چو خون که در تن آهوست مشک بو گردد رونده ای که سوی بی سوییش ره دادی کجا چو خاطر گمراه سو به سو گردد تو جان جان جهانی و نام تو عشق است هر آنک از تو پری یافت بر علو گردد خمش که هر کی دهانش ز عشق شیرین شد روا نباشد کو گرد گفت و گو گردد خموش باش که آن کس که بحر جانان دید نشاید و نتواند که گرد جو گردد 909 چه پادشاست که از خاک پادشا سازد ز بهر یک دو گدا خویشتن گدا سازد باقرضواالله کدیه کند چو مسکینان که تا تو را بدهد ملک و متکا سازد به مرده برگذرد مرده را حیات دهد به درد درنگرد درد را دوا سازد چو باد را فسراند ز باد آب کند چو آب را بدهد جوش از او هوا سازد نظر مکن به جهان خوار کاین جهان فانیست که او به عاقبتش عالم بقا سازد ز کیمیا عجب آید که زر کند مس را مسی نگر که به هر لحظه کیمیا سازد هزار قفل گر هست بر دلت مهراس دکان عشق طلب کن که دلگشا سازد کسی که بی قلم و آلتی به بتخانه هزار صورت زیبا برای ما سازد هزار لیلی و مجنون ز بهر ما برساخت چه صورتست که بهر خدا خدا سازد گر آهنست دل تو ز سختی اش مگری که صیقل کرمش آینه صفا سازد ز دوستان چو ببری به زیر خاک روی ز مار و مور حریفان خوش لقا سازد
خاطرات عشق...
ما را در سایت خاطرات عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hasan aerobicsha10405 بازدید : 275 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 ساعت: 12:18

شمس الحق تبریز چو بگشاد پر عشق جبریل امین را ز پی خویش دوان کرد 644 تا نقش تو در سینه ما خانه نشین شد هر جا که نشینیم چو فردوس برین شد آن فکر و خیالات چو یاجوج و چو ماجوج هر یک چو رخ حوری و چون لعبت چین شد آن نقش که مرد و زن از او نوحه کنانند گر باس قرین بود کنون نعم قرین شد بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج آخر تو چه چیزی که جهان از تو چنین شد زان روز که دیدیمش ما روزفزونیم خاری که ورا جست گلستان یقین شد هر غوره ز خورشید شد انگور و شکر بست وان سنگ سیه نیز از او لعل ثمین شد بسیار زمین ها که به تفصیل فلک شد بسیار یسار از کف اقبال یمین شد گر ظلمت دل بود کنون روزن دل شد ور رهزن دین بود کنون قدوه دین شد گر چاه بلا بود که بد محبس یوسف از بهر برون آمدنش حبل متین شد هر جزو چو جندالله محکوم خداییست بر بنده امان آمد و بر گبر کمین شد خاموش که گفتار تو ماننده نیلست بر قبط چو خون آمد و بر سبط معین شد خاموش که گفتار تو انجیر رسیدست اما نه همه مرغ هوا درخور تین شد 645 بار دگر آن آب به دولاب درآمد وان چرخه گردنده در اشتاب درآمد بار دگر آن جان پر از آتش و از آب در لرزه چو خورشید و چو سیماب درآمد بار دگر آن صورت پنهانی عالم از روزن جان دوش چو مهتاب درآمد خورشید که می درد از او مشرق و مغرب از لطف بود گر به سطرلاب درآمد بار دگر آن صبح بخندید و بتابید تا خفته صدساله هم از خواب درآمد بار دگر آن قاضی حاجات ندا کرد خیزید که آن فاتح ابواب درآمد بار دگر از قبله روان گشت رسالت در گوش محمد چو به محراب درآمد چون رفت محمد به در خیبر ناسوت نقبی بزد از نصرت و نقاب درآمد از بیم ملک جمله فلک رخنه و در شد وز بیم مسبب همه اسباب درآمد آری لقبش بود سعادت بک عالم زان پیش که اشخاص به القاب درآمد بگشاد محمد در خمخانه غیبی بسیار کسادی به می ناب درآمد از بهر دل تشنه و تسکین چنین خون آن جام می لعل چو عناب درآمد خاموش کن امروز که این روز سخن نیست زحمت مده آن ساقی اصحاب درآمد 646 بار دگر آن مست به بازار درآمد وان سرده مخمور به خمار درآمد سرهای درختان همه پربار چرا شد کان بلبل خوش لحن به تکرار درآمد یک حمله دیگر همه در رقص درآییم مستانه و یارانه که آن یار درآمد یک حمله دیگر همه دامن بگشاییم کز بهر نثار آن شه دربار درآمد یک حمله دیگر به شکرخانه درآییم کز مصر چنین قند به خروار درآمد یک حمله دیگر بنه خواب بسوزیم زیرا که چنین دولت بیدار درآمد یک حمله دیگر به شب این پاس بداریم کان لولی شب دزد به اقرار درآمد یک حمله دیگر برسان باده که مستی در عربده ویران شده دستار درآمد یک حمله دیگر به سلیمان بگراییم کان هدهد پرخون شده منقار درآمد این شربت جان پرور جان بخش چه ساقیست از دست مسیحی که به بیمار درآمد اکنون بزند گردن غم های جهان را کاقبال تو چون حیدر کرار درآمد
خاطرات عشق...
ما را در سایت خاطرات عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hasan aerobicsha10405 بازدید : 231 تاريخ : يکشنبه 5 خرداد 1392 ساعت: 19:38